کــــِـــــــــــــــلاسِ اَدبـــــــــــــــ ـــــ ـــ ـــ ــ ـ | ||
روزی دزدی دستاری از مردی دزدید . دزد از خوشحالی به سمت بوستان دوید و مرد بسوی گورستان شتافت . شخصی که از دور ماجرا را دید گفت : ای مرد ساده لوح آنکه دستارت را ربود به آن سمت می رود آنگاه تو به سمتی دیگر می روی؟! مرد فهیم گفت: درست است که او به آن سو رفته اما از دست زمانه رهایی نمی یابد ،چرا بیهوده به دنبال او روم که روزی او را در گورستان بدون رنج و زحمتی ملاقات خواهم کرد ، خداوندی که از همه امور آگاه است حق من را از او می ستاند... چه دَوَم بیهده سوی بستان؟ خود همی یابمش به گورستان من همین یک دو روز صبر کنم روی در روی این دو قبر کنم که بدین جا خود از سرای سپنج آوردنش به پیش من، بی رنج آن که راز دل و نهان داند داد من زو بجمله بستاند تا بدین سان که کرد ما را عور عوری خود ببیند اندر گور
پ.ن: حکایت جالبی بود خوندنش خالی از لطف نیست
[ چهارشنبه 93/2/3 ] [ 6:0 عصر ] [ دانشجوی ادیب ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |